عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ :
بازدید : 521
نویسنده : نوری

چند وقت پيش یکی از دوستان با خانواده رفته بودن رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ...
افراد زيادي اونجا نبودن , 3 نفر خانواده دوستم بودند با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود...
آنها غذا شون رو سفارش داده بودند كه يه جوان تقریبا 35 ساله اومد تو رستوران ، اول رفت دست و صورتش را شست و بعد از يه چند دقيقه اي نگذشته بود كه اون جوان گوشيش زنگ خورد ، البته دوستم گفت من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم ...
بعد اون شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ماها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمون من هستن ميخوام شيريني بچم رو بهشون بدم...!
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده !!!
دوستم میگفت ما همگيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم...
اما بلاخره با اصرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيرزن و پيرمرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد...
خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود ، دوستم تعریف کرد که بعداز چند هفته که از این ماجرا گذشته بود که ......... از زبان خودش بشنوید:

ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم و ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ...
از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه !!!
ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم ، دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش !
به محض اينكه برگشت من رو شناخت و رنگ و روش پريد !
اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم : ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومد و بزرگ شده !!!
همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت : داداش او جريان يه دروغ بود ، يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم...!
ديگه با هزار خواهش و تمنا جریان رو گفت : اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستهام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستهام رو شستم و همينطور كه داشتم دستهام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم ...
البته اونا نميتونستن منو ببينن و با خنده باهم صحبت ميكردند : پيرزن گفت كاشكي ميشد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ! الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ...
پير مرد در جوابش گفت : ببين اومدي نسازيها ! قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ! من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده...
همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردند ، كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ؟!
پيرمرد هم بيدرنگ جواب داد : پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار...!
من تو حالو هواي خودم نبودم ، همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت و تمام بدنم سرد شده بود ، احساس كردم دارم ميميرم ...
رو كردم به اسمون و گفتم خدایا شكرت فقط كمكم كن !
بعد اومدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پيرزن بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره ، همين !
ازش پرسيدم كه : چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ؟! ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم !
گفت : داداشي ! پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي آبروي يه انسان رو تحقير نكنم ...
اين و گفت و رفت !
يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه ، ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ...
واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید !




مطالب مرتبط با این پست :

بهترین ها از دنیای دف نوازي و موسيقي سنتي، دنياي هنر و هنرمندان

شما از 1 تا 20 چه نمره ای به وبسایت میدهید؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پلاک 10 و آدرس plak10.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

 






RSS

Powered By
loxblog.Com